زل زدهام به بیرون، باز هم مثل همیشه از نگاه کردن به راه رفتن آدمها لذت میبرم. اما این بار نه برای فرار از خرید، نه ترس از دزد و نه برای تماشای رهگذرها... دل پایین رفتن را ندارم. تصورش را هم حتی... چیزی راه گلویم را بسته. ناهار ماهی نخوردم که تیغ داشته باشد، نه... اصلاً ناهار نخوردم.
***
منتظر ماندم مامان و بابا بخوابند، بعد آهسته جعبه را از زیر بقیه کشیدم بیرون. جعبه سنگین بود، پر از خاطرهها، کاردستیها، نقاشیها و دفترهای املای کلاس اول من و داداش و بالأخره پیدایش کردم، دستنوشتههایش.
وقتی مامان داشت جعبهها را جمع میکرد، دیدمشان. تاریخ بالای برگهها توجهم را جلب کرد، دقیقاً زمانی که داداش همسن من بود!
***
حوصله ندارم لبخند مصنوعی بکارم توی صورتم. دلم میخواهد تا آخر برنامه توی ماشین بمانم. کاشکی همهچیز برمیگشت به همان روزی که سر دوربین با هم دعوا کردیم! یادش بهخیر! آخر سر نگذاشتم عکس تکی بگیرد!
مامان دارد به طرف ماشین میآید.
***
باورم نمیشود که داداش هم روزی همسن من بود و مثل من فکر میکرد و حتی اینقدر احساساتی بود. میدانم هیچکس دوست ندارد دفترچهی خاطراتش دست کس دیگری بیفتد، حتی خودم. ولی نمیتوانم
نخوانمش!
***
- بیا دیگه. مهمونها دارن میآن.
- باشه.
- صورتت رو هم بشور.
- معلومه؟
- چشمهات هرکدوم شده یه لبو!
***
بعضی جاها را به قدری بدخط نوشته که معلوم نیست، فارسی است، انگلیسی یا چینی! معلوم است که دوست نداشته هیچوقت، هیچکس این صفحهها را بخواند! ولی من تمام احساساتش را از توی این برگهها میخوانم. هنوز واحدی به بزرگی اندازهای که دوستش دارم، کشف نشده. شاید خودم مخترعش باشم، واحد خواهر- برادری!
چشمهایم تار میشود و یک قطره اشک میریزد روی خط مرموزش! باور نمیکنم دارد میرود. دوست دارم باز هم با هم کشتی بگیریم، هر ضربهی سر 10 امتیاز!
***
توی آینهی راننده به صورتم نگاه میکنم. چشمهایم گود رفته، ولی دیگر قرمز نیست. در هر حال باید بروم پایین. مامان پیامک فرستاده. هر چند حوصله ندارم به تکتک مهمانها بگویم: خوش آمدید! و آنها هم بگویند: مبارکه! من هم به زور لبخند بزنم و بگویم: ممنون!
مگر وقتی داداشت داماد شود، خوشحالی دارد؟!
ساجده آقابابایی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری از رشت
تصویرگرى: الهه علیرضایى